ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به «خون جگر» شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاص من، آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی «کارگر» شود
ای جان حدیث ما برِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک «زر» شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حُسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل را ست
سرها بر آستانه او خاکِ در شود
«حافظ» چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش، ار نه باد صبا را خبر شود
حافظ
وفاداری یک زن زمانی معلوم میشود که مردش هیچ نداشته باشد ...
وفاداری مرد زمانی معلوم میشود که همه چیز داشته باشد ...
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت!
خواست «تنهایی» ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دلِ تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشتِ پا بر هوسِ دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
هم نوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
امروز دنبال عشقی هستیم که دیروز آن را در خانه ی کاهگلی خود
محصور کرده ایم و روزنه هایش را به مرور زمان بسته ایم !!