روزنه

 

صفحه ی اصلی- تماس با ما - طراح قالب

عكس تصادفي

موضوعات

 

 

لینک دوستان

 

به سایت (سیکس دانلود)خوش آمدید
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روزنه و آدرس neda.sedighi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






زیباترین سایت ایرانی
جدید ترین سرویس وبلاگ
زیبا ترین قالب های وبلاگ
نازترین سایت ایرانی

 

آرشيو

 

بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390

 

نويسنده

 

ندا

 

آمار سايت

 

»
»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin

  اين وبلاگ را صفحه خانگي خود كن !  به مدير وبلاگ ايميل بزنيد !  ذخيره كردن صفحه!  اضافه کردن اين وبلاگ به علاقه منديها!  لينک RSS 
site map site map ror html site map
  Add to Technorati

 

 كد جاوا

 


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 26472
تعداد مطالب : 177
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


 

تبليغات


محل قرار گیری کد های بنر

عشق رنگین کمان و مروارید

نويسنده : ندا

آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

 بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.
بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.

 

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر می‌کند.
دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت: تو زیر قولت زدی!
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پا‌ها را نمی‌خواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می‌خواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود.. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد : این دفعه‌ی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست‌ها را نمی‌خواهم.
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را.. این دفعه‌ی آخر است که می‌بخشمت.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد، درست مثل دنیا که تغییر می‌کند.
دفعه‌ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
کرم گفت: آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خدا حافظ

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود؛ اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد.. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت: بخشید شما مروارید..
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید «سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه بالا جهید و او را بلعید و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است.. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند و نمی داند که کجا رفته!

لينک ثابت |پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است

نويسنده : ندا

 

میخواهم بگویم ......


فقر همه جا سر میكشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ......

فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر ، همه جا سر میكشد ........

فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ..

فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است

لينک ثابت |چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


یکی از زیباترین اشعار دکتر علی شریعتی

نويسنده : ندا

 

خدایا کفر نمی‌گویم، پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.خداوندا!اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی، لباس فقر پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی، ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌و شب آهسته و خسته، تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی، زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟!خداوندا!اگر در روز گرما خیز تابستان، تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاریو قدری آن طرف‌تر، عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشدزمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟!خداوندا!اگر روزی‌ بشر گردی‌، ز حال بندگانت با خبر گردی‌پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو خود دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه سخت است،چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .

لينک ثابت |چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

خدایا دوستت دارم...
هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ، خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کتد .
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد .
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم" است !!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو !!
خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی !!

از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!
خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست ، نه در عربستان !
خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه عربی !خدایا دوستت دارم ......

لينک ثابت |چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

Thousands of happiness Can't remove one pain in Heart
But
One Pain can remove thousands of happiness in heart
This is Life

 

                  

لينک ثابت |سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

وقتی در کار ما ” اگر ” نباشد، پیروز خواهیم شد . نلسون

لينک ثابت |یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

خدایا !!!!!
                                                   
 آن قدر مهربانی... که درب خانه ی تو با کوچکترین ضربه ای بر لولایش می چرخد و گشوده می شود

  دوستت دارم به قدر تک تک روزهایی که من بد بودم و تو مرا بدون هیچ دلیلی بخشیدی...!!!

لينک ثابت |شنبه 24 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

هر بدی می‌توانی به دشمن نرسان که ممکن است روزی دوستت گردد و هر سری داری با دوستت در میان نگذار که ممکن است روزی دشمنت گردد. سعدی

لينک ثابت |جمعه 23 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

لينک ثابت |پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


باغ‌های کندلوس - ایرج کریمی

نويسنده : ندا

 


آذر (خزر معصومی): زنا زود پیر می‌شن، می‌دونی چرا؟
چون عروسک بازی شونم جدیه،
رو
عمرشون حساب می‌شه.
از دو سالگی مادرن.
بعد مادر برادرشون میشن.
 بعد مادر شوهرشون میشن.
باباشون که پا به سن می‌ذاره ازشون پرستاری یه مادرو می‌خواد.
 گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن.
من شوهر نکردم.
ولی مادر مادرم بودم،
مادر پدرم بودم،
مادر برادرم بودم،
 تازه به همه اینا بچه‌های به دنیا نیاورده رو هم اضافه کن،
 مادر اونا هم بودم.

لينک ثابت |پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


فیلم بادبادک باز

نويسنده : ندا

 


پدر (همایون ارشادی):خوب هر چی
ملا یادت داده رو ول کن فقط یک گناه وجود داره اونم دزدیه و السلام .
هر گناه دیگه ای هم نوعی دزدیه .
 اگر مردی رو بکشی یک زندگی رو می دزدی حق زنش رو از داشتن شوهر می دزدی .
وقتی دروغ می گویی حق کسی رو از دانستن حقیقت می دزدی.
 وقتی تقلب می کنی حق رو از انصاف می دزدی.
می فهمی؟
دقت کردی وقتی یکی بهت میگه: «اگه یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟»

نگران می شی، یاد تمام دروغا و کارای بدی که انجام دادی میفتی
 
 

لينک ثابت |پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

لينک ثابت |سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود
در هياهوي مترسکها پر از احساس بود

ميشود حتي براي ديدن پروانه ها،
شيشه هاي مات يک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده، بال در بال نسیم،
ساقه هاي هرز اين بيشه ها را داس بود

کاش ميشد حرفي از "کاش ميشد" هم نبود،
هر چه بود احساس بود و عشق و ياس بود...

لينک ثابت |دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


عشق به زندگی

نويسنده : ندا

هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و
سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به
۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «
مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
لی آن ریوز
برگرفته از کتاب
۸۰ داستان برای عشق به زندگی

لينک ثابت |دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

به‌ یاد داستان‌هایی که خواندیم و کلاغ‌های سیاهپوشی که تا کنون به خانه نرسیده‌اند
 

کتابی می‌خواندم از سرزمینی دور، نمیدانم گفته بود نان قلم را خوردن یا به واسطه قسم به قلم نان خوردن به گمانم قسمی به قلم خورده بود.

شاید قلمی استوار بر زمین که قدمی را از زمین بر می‌دارد.
قلم درخت است،
درخت دار است،
دار مرگ است،
مرگ برگ است،
برگ رقص است،
مرگ برگ با رقص است.
نمیدانم قلم از چوبه دار ساخته شد یا چوبه دار از قلم .
جای نگرانی نیست اشتباه کوچکی بود، آدم‌های بزرگ از میان رفتند.

داستان داستان قلم نیست ،
قصه قصه درد است ،
درد درد مرگ نیست،
درد مرگ برگ است،
مرگ ترس برگ نیست ،
مرگ رقص برگ است،
فصل فصل رقص نیست ،
فصل فصل تگرگ است.

قلم کوچکان ، آبی آسمان در انتظار سرخی شرابی است مست کُش که در پساپرده فریاد بنفش و خاموش خنیاگر بی‌صدا همچون آتش زیر خاکستر آرمیده و همان خدای زرد که بر تاک‌های سبز شرابی سرخ رویانید و شما را سرمست از سکوتی خاکستر گونه کرد، انتظار آسمان را به‌سر می‌آورد.

کلاغ کوچک و پیر قصه، پیراهن سیاهت را به عاریه میخواهم که تنپوشی از آزادی بر تن به غم نشانندگانت بپوشانم ، پیراهن چهل تکه‌ای که از پر قناری‌های سوخته و گلبرگ‌های خاکستر شده‌ی گلهای سوسن و یاس این سرزمین بافته شد.

مایی که برایمان داستان روایت کردند تا خوابمان ببرد، ای کاش هنگام نرسیدن کلاغ، خوابمان نمی‌برد
ای کاش خوابمان نمی‌برد...
روزی تا انتهای قصه بیدار خواهیم ماند و کلاغ سیاهپوش را به آنسوی کوه رهایی بدرقه خواهیم کرد و لحظه‌ای که آتشی ققنوس وار از دل کوه زبانه کشید فریاد فروخورده سالیان سکوتمان را نجوا می‌کنیم:

وای بر ما که ندانستیم زیر بال و پر این همراه همیشگی قصه‌هایمان، ققنوسی آزاد خفته بود
آزاد خفته بوده،
خفته بود...

لينک ثابت |دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

من همیشه یک آدم تنبل رو برای انجام یک کار دشوار انتخاب می کنم ، برای اینکه ،راحت ترین روش رو برای انجام اون پیدا می کنه!!
بیل گیتس
 

لينک ثابت |یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

قبل از اینکه به کسی بگی دوستش داری
خوب فکراتو بکن....
چون شاید چراغی رو تو دلش روشن کنی
که خاموش کردنش به خاموش کردن اون بیانجامه...

لينک ثابت |چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

لينک ثابت |دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

سعادت مثل پروانه ای است که روی برگهای گل بخواب رفته باشد به مجرد اینکه نزدیکش بروی بالهای خود را باز کرده و در فضا پرواز می کند. آندره توریه

لينک ثابت |دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

خواجه عبدالله انصاری فرمود:

بدانکه، نماززیاده خواندن، کار پیرزنان است

و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است

و حج نمودن، تماشای جهان است.

اما نان دادن، کار مرداناست...

لينک ثابت |دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد!!!

نويسنده : ندا

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد

لينک ثابت |دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


شام آخر

نويسنده : ندا

شام آخر
 
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
 
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.
 
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
 
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
 
گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
 
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»
 
داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
 
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»


لينک ثابت |یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

 

لينک ثابت |جمعه 9 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا


Happiness in our lives has three primary principles
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience of Yesterday
تجربه از دیروز

Use of Today
استفاده از امروز

Hope for Tomorrow
امید به فردا


Ruin our lives is the three principles
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regret of Yesterday
حسرت دیروز

Waste of Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow 
ترس از فردا

--

لينک ثابت |سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


من خدایی دارم،

نويسنده : ندا

من خدایی دارم،
که در این نزدیکی‌ست
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره‌اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می‌گوید،
با دل کوچک من،
ساده‌تر از سخن ساده من
او مرا می‌فهمد‌
او مرا می‌خواند
او مرا می‌خواهد
او همه درد مرا می‌داند
یاد او ذکر من است،
در غم و در شادی
چون به غم می‌نگرم،
آن زمان رقص‌کنان می‌خندم
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خداییست که همواره مرا می‌خواهد
او مرا می‌خواند
او همه درد مرا می‌داند...

 

لينک ثابت |سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

روزی از گلی پرسیدم:»زندگی یعنی چی؟

گفت:زندگی چیزی نیست جز بوی خوش و عطر من

از سنگی پرسیدم:زندگی یعنی چی؟


گفت:زندگی چیزی نیست جز استواری و قدرت من

از رودخانه پرسیدم:زندگی یعنی چی؟

 گفت:زندگی چیزی نیست جز طراوت و پاکی من

از انسانی پرسیدم:زندگی یعنی چی؟


گفت:زندگی چیزی نیست جز مهر و محبت درون من

لينک ثابت |سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


نويسنده : ندا

مي توان با يک گليم کهنه هم روز را شب کرد و شب را روز کرد
مي توان با هيچ ساخت
مي توان صد بار هم مهرباني را خدا را عشق را
با لبي خندانتر از يه شاخه گل تفسير کرد
مي نوان بي رنگ بود
همچو آب چشمه اي پاک و زلال
مي توان در فکر باغ و دشت بود
عاشق گلگشت بود
مي توان اين جمله را در دفتر فردا نوشت
خوبي از هر چيز ديگر بهتر است...

لينک ثابت |سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


زندگی یعنی چه؟

نويسنده : ندا

 

 
شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم 
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی 
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
 

لينک ثابت |سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


اندکی فکر کن ...

نويسنده : ندا

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛

و

"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...

لينک ثابت |دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |


آرزوهای ویکتور هوگو

نويسنده : ندا

 

آرزوهای ویکتور هوگو
 
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.



همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
 

لينک ثابت |دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,| موضوع: <-PostCategory-> |



درباره ما

 

امروز دنبال عشقی هستیم که دیروز آن را در خانه ی کاهگلی خود محصور کرده ایم و روزنه هایش را به مرور زمان بسته ایم !!

 

پيوند روزانه

 

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

نازترین سایت ایرانی
زیباترین سایت ایرانی

زیبا ترین قالب های وبلاگ
زیباترین ها
عکسهای خارجی

 

 

جستجو

 

Google
  
            
     در كل اينترنت
     در اين سايت

 

سرویس دهنده

 


Www.LoxBlog.Com

 

Copyright © 2010

Powered by: LoxBlog.Com|designer: NazTarin.Com